loading...

MyAbsurdThoughts

بازدید : 208
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 5:23

احساس اون صاحب خونه‌‌‌ای رو دارم که همیشه خونه‌ش رو با وسواس طاقت فرسا برای مهمونی که قراره از راه برسه تمیز نگه داشته ، اما هرچی می‌گذره این حس درش قوی می‌شه که قرار نیست هیچ مهمونی از راه برسه .

مجموعه مطالب از 27 اردیبهشت الی 1 خرداد 1399 ...
بازدید : 167
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 8:22

بازدید : 185
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 18:26

مثل یه میدون جنگ که سربازا دو طرفش واستادن و تفنگ دستشونه . منتها فشنگ‌هاشون همه مشقیه . دارن به هم تیر اندازی نی‌کنن اما گلوله‌ها به هیچکدومشون آسیبی نمی‌رسونه . هر سری که گلوله می‌خوره به کسی ، خودشو می‌ندازه زمین و ادای مرده‌هارو در میاره . یه میدان جنگ مضحک ، بدون یه قطره خون . میدان نبردی که قطعا خیلی زود تموم میشه و سربازا بر‌میگردن سر کار قبلی‌شون و این میدان نبرد حماسی و احمقانه هم در یاد و خاطره‌ی هیچکس نخواهد موند !

دهمین جشنواره کتابخوانی رضوی
بازدید : 173
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 18:26

حس یه قطعه پازل رو دارم که متعلق به کسیه که عاشق پازله . تیکه‌ی پازل قبلا کامل کننده‌ی پازلی بوده که صاخب پازل‌ها خیلی دوستش داشته . اما هنه‌ی قطعات این پازل گم شدن و فقط یه این یه قطعه مونده . صاحب پازل این یه قطعه رو خیلی دوست داره . ازش مراقبت و می‌کنه کلی و حواسش بهش هست . صاحب پازل‌ها طبق معمول کلی پازل جدید می‌خره . پازل‌های هر کدوم صدها یا حتی بیشتر قطعه دارن . اما صاحب همجنان به یاد تک قطعه‌ی پازل هست . اما به نظر شما ، یه قطعه‌ی پازلی که هیچ حفره‌‌‌ای رو پر نمی‌کنه ، تا چه مدت می‌تونه جایگاهش رو تو اتاق صاحب پازل حفظ کنه؟ کی صاحب پازل‌ها به این نتیجه می‌رسه این قطعه هیچ ارزشی نداره؟

دهمین جشنواره کتابخوانی رضوی
بازدید : 167
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 11:39

خیلی خسته‌م . خستگی روانی . در حدی الان دوست دارم گریه کنم . چند وقته هیچ گهی نمی‌خورم ، صبحا کلی می‌خوابم و شبا دیر می‌خوابم . ولی در عین حال احساس خستگی شدید می‌کنم . همین دیگه حال ندارم بنویسم.

چه برایم آورده‌ای مارکو؟
بازدید : 147
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 11:39

گفته بودم زندگی خیلی نامرده و از جایی که انتظار نداری می‌زننت ؟ بذاری اینطوری بگه زندگی‌منو انداخته تو مرداب عسل !

چه برایم آورده‌ای مارکو؟
بازدید : 275
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 11:39

می‌خوام بگم دلم واسه اون بدبختی که با من دوسته می‌سوزه ، احتمالا نمی‌دونه من چه آدم داغونی هستم و کلی insecurity دارم . احتمالا یه رو در حین حرف زدن و خندیدن یهو به خودش میاد و می‌فهمه عهههه دوباره یکی از insecurity‌هاتو لگد کردم؟ تلخی ماجرا اینجاست که نمی‌تونم تقصیر رو گردن دیگران بندازم .از بی جنبگی خودم کاملا آگاهم متاسفانه .

چه برایم آورده‌ای مارکو؟

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 85
  • بازدید سال : 517
  • بازدید کلی : 4962
  • کدهای اختصاصی